مهيارمهيار، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

مهيار دليل خوشبختي مامان و بابا

خريد اسباب بازي

امروز رفتيم خريد اسباب بازي، خانه سازي ، كاميون ، گل بازي بهداشتي، زبان آموز كانگورو ،برچسب و.. اول كاميونو نشونش داديم و كلي ذوق كرد، چند دقيقه بعدش خانه سازي رو كه با خوشحالي اومد سمتشونو داد زد و گفت: خانه سازي.. (پسر گلم، بابا خيلي دوست داره خودش كاميونتو با مايع دستشويي شست تا شما با خيال راحت باهاش بازي كني.) اينم چند تا عكس از مهيار و اسباب بازيهاي جديدش: اينم اولين چيزي كه مهيار با خانه سازيش ساخت. خودش گفت برج ساختم چون ما قبلا" با مكعباي رنگيش اين كارو براش مي كرديم: ...
10 دی 1392

خرابكاريهاي آقا مهيار

درهاي كابينت حكم پله يا نردبان رو براي آقا مهيار داره ما هر چي بستيمشون فايده نداشت كه نداشت . خودتون ببينيد... اين يه زماني رو ميزي ما بود.. از هر فرصتي براي بالا رفتن استفاده مي كنه.. اينم از اسباب بازيهاي آقا مهيار هيچ اسباب بازي بيشتر از يك ساعت دوام نمياره.. در كابينتو ببينين از بس كه مهيار آويزونش شد كه خودشو بكشه بالا ديگه دوام نيورد و كنده شد.. اينم يه زماني در دستشويي بوده الان دفتر نقاشي مهيار خان ...
19 آذر 1392

كتك خوردن ما

كتك خوردن من و بابا از دست مهيار ديدنيه... يه دفعه چنان با دست محكم تو سر و صورتمون ميزنه كه آه از نهادمون در مياد، ماهم همش ميگيم: نازه نازه.. جديدا" كه ميزنه بعدش با دستاي كوچيك وقشنگش مياد "ناني(نازه)" ميگه بعدشم يه بوس خوشمزه ، حالا ديگه مامان به عشق اون بوسه درد زدنو تحمل ميكنه. ...
14 آذر 1392

فرهنگ كلمات مهيار

باباتي : بابا مهدي خوبافظ: خدا حافظ عبق: عقب دوباله: دوباره عمو كورنگ: عمو پورنگ هبيچ: هويچ پيجوكي: پيچ گوشي مشكاك: مسواك آب ددني: آب معدني بيسكوت : بيسكويت موش و نه: موش و گربه( منظور همان تام و جري است) حافظم فعلا" تا همين جا ياري كرد. ...
9 آذر 1392

مهمون مهيار

امروز پسر عمو امير حسين اومده بود پيش مهيار، كلي باهم بازي كردن و بهشون خوش گذشت. امير دفتر نقاشي مهيار و ديده بود و داشت ازش سوأل مي پرسيد... مهيارم براي اولين بار كامل و درست جواب داد: امير:اين چيه؟ مهيار: خطي( نقاشي) _ تو كشيدي ؟ _ نه ! _ كي كشيده؟ _ مامان عزيز دلم كلي تعجب همراه با ذوق سهمم شد.   اين عكسم براي خانم گلي كه در خواست عكس مهيارو كرده بودن، عكس مهيار با پسر عموش بعد از كلي بازي نشستن كارتون تماشا كنن.. عزيز دلم رفته بغل پسر عموش كارتون ميبينه...(البته دوستاي گلم به خاطر اينكه آقا مهيار ديگه مثل سابق اجازه نميده كه ازش عكس بگيريم كمتر عكس ميذاريم ببخشيد ديگه ) ...
9 آذر 1392

لباس زمستوني

زمستون دوم آقا مهيار با كاراي دست مامان بزرگش... حسابي امسال واسه زمستونش مامان بزرگشو انداختيم زحمت آخه من خيلي علاقه به كاراي بافت دارم . اينم عكس لباساي بافت مهيار:   من وبابا هم رفتيم يه سري لباس ديگه گرفتيم كه به شال و كلاه و ... مهيار بخوره. فكر كنم بد نشد به هم مي يان   ...
8 آذر 1392

كار خطرناك

امروز يه كار خيلي خطرناك كردي داشتيم آماده مي شديم شام بريم بيرون ... آخه امروز چهارمين سالگرد عشق مامان و بابا بود ... كه يه دفعه با صداي جيغت پريدم تو سالن ، بله آقا مهيار سويچو كرده بود تو پريز برق....!فقط خدا بهمون رحم كرد.... ((آخه پسر خوب چرا اينقد كاراي خطرناك مي كني.)) اصلا" نفهميدم چطوري سويچو از سر اوپن ور داشته بود!! بابا شب محافظ براشون خريد و نصب كرد. ...
6 آذر 1392

شروع يك روز قشنگ

اتفاقي يه كاري از مهيار يادم اومد كه به دليل مشغله زياد فراموش كرده بودم بنويسمش ، ولي اينقد كارش برام قشنگ بود كه جزئياتش كامل يادم مونده ; تقريبا" يك هفته پيش بود... صبح تا از خواب بيدار شد، اومددستاي قشنگشو كشيد روي موهام و هي مي گفت : نازي و چند بارتكرار كرد،بعدش اومددستاشو حلقه كرد دور گردنم و با احساس و اون لحن شيرين و بچه گانه اش گفت عزيزم! با همون آهنگي كه هميشه خودم بهش مي گفتم، اصلا" باورم نميشد ، ذوق زده شده بودم و يك روز قشنگو شروع كردم. متأ سفانه الان يك هفته است خيلي بهانه گير شده آخه بد جور  مريض بود ، البته داره بهتر ميشه خدارو شكر. ...
3 آذر 1392

مريضي :(

الهي مامان فدات ، دو شبه اينقد تو خواب ناله ميكني كه دلم آتيش مي گيره ، پسرك معصومم از خدا مي خوام زودتر حالت خوب بشه . اينقدر فكرم درگيرته كه خستگيم فراموش شده. ...
29 آبان 1392

سوت زدن

امروز داشتم اتاقارو مرتب مي كردم كه صداي سوت زدن شنيدم! داشتم فكر مي كردم مهدي اينجوري سوت نميزنه و چرا اصلآ بايد سوت بزنه! كه صداشو شنيدم كه با حالتي متعجب پرسيد: تويي؟ واااااااي قربونش برم مهيار عزيزدلم.. باباشم فكر كرده بود منم با كلي ذوق رفتم طرف مهيار و گفتم برا مامان سوت بزن و اونم برام سوت زد.. (دليل خوشبختيم به معناي واقعي سوت زدي ها سوت زدنو ياد گرفتي ... !!! )  كلي بغلش كردم و بوسيدمش اونم فهميده بود من خوشحال شدم هي تكرار ميكرد ،چند روز پيش كه پيش بابا بزرگش بود و براش سوت ميزد با كلي دقت نگاش ميكرد و بابابزرگشم چون مهيار خوشش ميومد بهش مي گفت اينجوري و براش سوت ميزد و نتيجه شو امروز ديديمو شنيديم   ...
10 مهر 1392